سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از خدا بترس هر چند ترسى اندک بود ، و میان خود و خدا پرده‏اى بنه هر چند تنک بود . [نهج البلاغه]
امروز: یکشنبه 103 آذر 4

 دیوانه قبیله

حجاج روزى به گردش بیرون رفت و چون از تفریح فراغت یافت . یارانش را باز گرداند و تنها ماند در گذر، به پیرى از قبیله (بنى عجل ) برخورد، و او را پرسید: اى پیر! از کجایى ؟ گفت : ازین روستا. پرسید: کار گزاران ده ، چگونه اند؟ گفت : بدترین کارگزاران ، که به مردم ستم مى کنند و اموال آنان را بر خویش حلال مى شمارند. پرسید: راى تو در باره حجاج چیست ؟ گفت : کسى زشت تر و بدتر از او بر عراق فرمان نرانده است . که خداوند روى او و امیرش را سیاه گرداناد! حجاج پرسید: مى دانى که من کیستم ؟ گفت : نه گفت : من حجاجم . پیر گفت : و تو مى دانى که من کیستم ؟ گفت نه . گفت : من دیوانه قبیله (بنى عجل )م که در هر روز، دوبار به سرسام دچار مى آیم . حجاج خندید و او را صله داد.


 نوشته شده توسط عباس شبستری در سه شنبه 87/11/29 و ساعت 7:25 عصر | نظرات دیگران()

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا

<